دانلود رمان عاشقانه هم آغوش امید
دانلود رمان عاشقانه هم آغوش امید
نام رمان : هم آغوش امید
به قلم :لیدا رنجبر
حجم رمان :۲.۸۴ مگابایت پی دی اف , ۱.۲۲ مگابایت نسخه ی اندروید , ۱.۰۹ مگابایت نسخه ی جاوا , ۴۲۶ کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
داستان درباره ی سه دختر پرورشگاهی به نام سارا نفیسه و مهتاب هستش که با قبولی در دانشگاه در خانه ی یک پیرمرد به عنوان مستاجر و نگهبان ساکن میشن تا از خارج برگردد . بابک پسر صاحب خانه عاشق مهتاب میشد ولی با برگشتن پدرش از خارج یک سری مشکلاتی به وجود میاد که…
:فرمت رمان:pdf,apk,java,epub
:دانلود رمان هم آغوش امید از لیدا رنجبر با فرمت pdf
:دانلود رمان هم آغوش امید از لیدا رنجبر با فرمت apk
:دانلود رمان هم آغوش امید از لیدا رنجبر با فرمت java
:دانلود رمان هم آغوش امید از لیدا رنجبر با فرمت jad
:دانلود رمان هم آغوش امید از لیدا رنجبر با فرمت epub
نسخه پرنیان به علت خرابی نرم افزار ساخته نشد
صفحه ی اول رمان:
دخترک پشت دار قالی نشسته بود و بی صدا با آن دستان کوچک و انگشتان
ظریفش ،ریشه می زد که در همان هنگام زن همسایه وارد کارگاه شد و دقایقی در
گوشی با اوساکار پج پج کردند و بعد آن دختر را صدا زدند و از او خواستند تا
خودش را بتکاند و همراه انها راه بیفتد. در کنار حوض خم شد و دست و صورتش
را به خواسته ی آنها شست و بدون سوالی ، گفته های آنها را اطاعت کرد.
لباس بلند صورتی بر تنش کردند و چادری با زمینه سفید و گلهای کوچک ابی روی
سرش انداختند که هیچ کدامشان مال او نبود.چقدر همه چیز عجیب بود. امروز با
او طور دیگری رفتار می کردند و مهربانتر شده بودند. وقتی به او گفتند از
درگاه ای اتاق به اتاق روبرویی برود او دید که در اتاق مهمانی باز است و دو
خانم نسبتا جوان با مردی که در وسط آنها نشسته بود به او زل زده اند. ان
لباس صورتی رنگ فقط چند دقیقه ای کوتاه بر تنش بود و بعد ان را از بدنش در
آوردند و به او گفتند تا دوباره به کارگاه برگردد. معنی کارهایشان را نمی
فهمید ولی مجبور بود که فقط اطاعت کند و روی حرف آنها حرفی نزند.
همینطور که مشغول ریشه زنی بود ، یکی از دختر های همانجا که بزرگتر از بقیه بود به پیش او او آمد و پرسید:
خانم ، تو هم دیدی؟ و وقتی خودش متوجه شد که خانم جان از سوال او سر
نیاورده ، دستش را گرفت و خواست تا به دنبالش برود. هر دو از پله های توی
حیاط که به پشت بام می خورد ، بالا رفتند و همانجا ایستادند. او که فخری
نام داشت با اشاره دست همان مردی را که لحظه های پیش توی اتاق دیده بود
نشانش داد و گفت: این همان مردی است که آمده تو را ببینه ، بخاطر همین تو
رو درست کردند تا نشان او بدهند.
خانم هنوز سنی نداشت که بتواند منظور گفته های آنها را بفهمد.
با سادگی پرسید: مگه اون کیه؟ برای چی می خواست منو ببینه؟